انجمن علمی اقتصاد شهری ایران- رابرت لوکاس در نگره‌‌‌‌‌‌های اقتصادی انجمن علمی اقتصاد شهری ایران
رابرت لوکاس در نگره‌‌‌‌‌‌های اقتصادی انجمن علمی اقتصاد شهری ایران

حذف تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1396/11/24 | 

  

-  پنجمین اقتصاددان بزرگ جهان

-  برنده جایزه نوبل ۱۹۹۵در اقتصاد کلان جدید

-  استاد دانشگاه شیکاگو

-  ارایه کننده مدل جدیدی از اقتصاد پولی

  • انتظارات عقلایی
     بر اساس کارهای کینز، اقتصاددانان کلان دریافتند که انتظارات بر اقتصاد تاثیر می گذارد، اما درک آنها مقدماتی بود. برخی اقتصاددانان کلان انتظارات را ایستا یا ثابت قلمداد می‌کردند. برخی دیگر انتظارات را منطبق با تغییرات گذشته می‌دانستند. براساس انتظارات تطبیقی، اگر نرخ تورم در گذشته ۲ درصد بوده، افراد انتظار تداوم تورم ۲ درصدی را دارند. لوکاس بر این نکته تأکید افراد به همان اندازه‌ای که به گذشته نگاه می‌کنند، نگاهی به آینده نیز دارند. در نتیجه طبق انتظارات عقلایی، تورم انتظاری نه تنها بستگی به تغییرات قیمتی گذشته دارد، بلکه به نحوه تاثیر شرایط فعلی یا سیاست های اقتصادی فعلی بر تغییرات آینده نیز بستگی دارد. اینکه نرخ تورم برای چندین سال ۲ درصد بوده، بدین معنا نیست که افراد بر این باورند که تورم در همان نرخ ۲ باقی خواهد ماند. مثلاً کاهش نرخ بیکاری یا رشد سریع پول می‌تواند این انتظار را در افراد ایجاد کند که قیمت‌ها با سرعت بیشتری در آینده رشد خواهند کرد.
اگرچه موث (۱۹۶۱) ایده انتظارات عقلایی را مطرح کرد، اما لوکاس مدافع اصلی و توسعه دهنده این رویکرد بود. وی انتظارات عقلایی را در تحلیل اقتصاد کلان وارد کرد و از نتایج آن را در نظریه‌ها و سیاست‌های اقتصاد کلان استفاده نمود. دو نتیجه اصلی انتظارات عقلایی این است که در کوتاه مدت میان تورم و بیکاری رابطه جانشینی وجود ندارد و ابزارهای سیاست اقتصادی ناکارآمد بوده و قادر به بهبود اوضاع نیستند. این کار به مکتب کلاسیک جدید انجامید که بیانگر نتایج اقتصاد کلان قبل از کینز بود (Pressman, ۲۰۰۶, p. ۳۰۲).
یکی از راه‌های بررسی این رویکرد آن است که تعارض میان اقتصاد کلان کینز و اقتصاد سنتی نیروی کار مورد تحلیل قرار گیرد. کینز کوشید تا توضیح دهد که چرا اقتصادها دوره‌های طولانی از بیکاری را تجربه می کنند. اما اقتصاد سنتی نیروی کار، بیکاری را نتیجه دستمزدهای خیلی بالا دانسته و در صورتی که کارگران کاهش دستمزد را بپذیرند، مساله بیکاری حل می‌شود. از دهه ۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰ دیدگاه کینز مقبول اقتصاددانان کلان بود و بیکاری را امری غیرداوطلبانه می‌دانستند. لوکاس به رویکرد کلاسیکی به اقتصاد کلان بازگشت و کار خود را با این فرض آغاز کرد که بازارها از جمله بازار نیروی کار در نقطه برابری عرضه و تقاضا به تعادل می‌رسد. در این حالت، بیکاری به مثابه پدیده‌ای موقتی و غیرتعادلی نگریسته می شود که خود را تصحیح می‌کند. اقتصاد کلاسیک جدید در تلاش است تا اقتصاد کلان را بر پایه اقتصاد خرد بنگاه پی‌ریزی کند و فرض می‌کند که عوامل اقتصادی عقلایی بوده و سود و رفاه خود را حداکثر کنند.
لوکاس (۱۹۶۹) عرضه نیروی کار را به صورتی بررسی می کند که در آن هر کارگر بین کار و فراغت دست به انتخاب می‌زند. کارگران از دستمزد واقعی خود مطلع هستند و با مقایسه آن با منافع حاصل از فراغت، تصمیم به عرضه نیروی کار خود می‌گیرند. اگر دستمزدهای واقعی انتظاری بالاتر از نرمال باشند، کارگران انگیزه به کار بیشتر دارند و برعکس. در این چارچوب بیکاری پدیده ای است که توسط انتخاب افراد برای عرضه یا عدم عرضه نیروی کار در دستمزدهای واقعی جاری، توضیح داده می‌شود.
چنین تصمیم مشابهی بایستی توسط بنگاه‌های تجاری گرفته شود. اگر قیمت ها برای کالاهای تولیدی بنگاه افزایش یابند، بنگاه بایستی تصمیم بگیرد که این افزایش قیمت در نتیجه تقاضای بیشتر برای تولید او بوده یا قیمت ها اینکه در کل افزایش یافته‌اند. در صورتی که حالت دوم باشد، افزایش تولیدی صورت نمی گیرد، چراکه تولید بیشتر به سود بیشتری منجر نمی شود.
از آنجاییکه افراد، تمامی اطلاعات لازم را در دسترس ندارند، در تصمیمات تولید و کارشان دچار اشتباه می شوند. برای مثال، کارگران ممکن است فرض کنند هر افزایش پرداخت معینی در دستمزدها به معنی افزایش دستمزد واقعی است یا صاحبان کسب و کار ممکن است، افزایش قیمت را، افزایش در قیمت نسبی تولیدات خود نسبت به بخشی از افزایش قیمت کلی بدانند. بنظر لوکاس، بیکاری نتیجه اشتباه افراد و بنگاه های تجاری در مواردی از این قبیل است، اما از آنجا که افراد عقلایی بوده و نگاه رو به جلو در شکل دهی انتظارات خود دارند، اشتباهات را در فاصله کوتاهی تصحیح کرده و بیکاری از بین می رود.
  • انتقاد لوکاس
     کار دیگر لوکاس به انتقاد لوکاس معروف است که بازهم به تحلیل عوامل بیکاری پرداخته است. به طور معمول، در تحلیل اقتصادی از مدل های اقتصاد کلان برای مطالعه چگونگی تاثیر سیاست های پولی و مالی بر کل اقتصاد استفاده می کنند. در دهه ۱۹۶۰ فرض بر این بود که این مدل ها به سیاست گذاران کمک می کنند تا اقتصاد را بسمت اشتغال کامل با تورم پایین هدایت کنند. رکود تورمی دهه ۱۹۷۰ حاکی از آن بود که سیاستهای پولی و مالی تقریباً در حل مسائل اقتصادی بی‌تاثیر هستند.
لوکاس توضیحی برای این شکست در سیاست گذاری ارائه کرد. او استفاده از مدل های اقتصاد کلان در مقیاس بزرگ را در ارزیابی پیامدهای سیاست های اقتصادی مختلف مورد انتقاد قرار داد. انتقاد او به تمامی این مدل ها این بود که آنها روابط اقتصاد کلان را در مقابل تغییر در سیاست، ثابت فرض می کنند، اما این فرض را نادرست بوده و تغییر در سیاست ها به معنای تغییر در برخی پارامترهای ساختاری است. مدل های اقتصاد سنجی در شرایط تغییر در روابط، فاقد ارزش بوده و قادر به پیش‌بینی نیستند. انتقاد لوکاس در عمل به این معناست که رفتار اقتصادی در پاسخ به یک تغییر در سیاست گذاری تغییر خواهد کرد. افراد عقلایی که در پی حداکثرسازی رفاه خود هستند، رفتارشان را در مقابل سیاست اقتصادی متغیر، تغییر خواهند داد. این تغییرات رفتاری موجب تغییر در روابط اقتصاد کلان می گردد و سیاست ها را بی تاثیر می کند.
مثلاً سیاست کاهش مالیات بر طبق نظر کینز بایستی منجر به افزایش تقاضا برای کالاها و خدمات شود، اما کاهش مالیات موجب بدهی بیشتر برای دولت شده و اگر با دیدگاه انتظارات عقلایی نگریسته شود، شهروندان در می یابند که این کسری باید در آینده جبران شده و در نتیجه مالیات ها افزایش خواهد یافت. از این رو افراد به جای مصرف، رو به پس انداز بیشتر آورده تا بتوانند در آینده قدرت پرداخت مالیات بالاتر را داشته باشند. بر این اساس،کاهش مالیات به افزایش تقاضا و اشتغال منجر نشده وتنها پس انداز را افزایش می دهد.
مثال کاربردی دیگر انتقاد لوکاس به منحنی فیلیپس باز می‌گردد. لوکاس نشان داد که استدلال منحنی فیلیپس مبتنی بر عاملان اقتصادی غیرعقلایی است. اگر سیاست گذاران تلاش کنند که اقتصاد را توسعه داده و نرخ بیکاری را کاهش دهند، این اقدام آنها منجر به انتظارات تورمی در بین عاملان اقتصادی عقلایی می شود. در این حالت کارگران در ازای دستمزد واقعی کمتر، حاضر به کار بیشتر نبوده و نرخ بیکاری کاهش نخواهد یافت و تاثیر سیاست های محرک تقاضا به تورم می و بیکاری تغییر پیدا نمی کند. پس میان بیکاری و تورم رابطه جانشینی وجود ندارد و نرخ طبیعی بیکاری مستقل از سیاست ها و بر اساس تصمیمات کارگران و بنگاه ها تعیین می شود.
لوکاس معتقد است که حتی اگر کارگران یک یا دو بار فریب سیاست ها را بخورند و با افزایش دستمزدهای اسمی عرضه نیروی کار را افزایش دهند، اما سرانجام درمی یابند که سیاست ها به تورم منجر شده و دستمزد واقعی کاهش یافته است. این قاعده در مورد سیاست های پولی نیز صادق است. پیشنهاد لوکاس استفاده از قواعد ثابت و قابل پیش بینی برای سیاست های پولی و مالی بوده است. سیاست های مالی با بودجه متوازن و سیاست های پولی را با یک قاعده ثابت برای رشد پول، نمونه‌هایی از قواعد مورد نظر لوکاس است.
  • بهینه‌سازی ساختار مالیات
     لوکاس خدمات قابل توجهی در بهینه‌سازی ساختار مالیات انجام داد. خدمات او باعث تغییر باورهای بنیادین در این زمینه شد. در اوایل دهه ۱۹۶۰ او اعتقاد داشت مطلوب‌ترین ساختار مالیاتی در ایالات متحده، فقط  مالیات از سود سرمایه به عنوان یک درآمد عادی است. در سال ۱۹۹۰ او بیان کرد «نه سود سرمایه و نه هر یک از درآمدهای حاصل از سرمایه هرگز نباید مشمول مالیات شوند». او تخمین زد با از میان برداشتن مالیات بر سرمایه، سهام سرمایه ایالات متحده در حدود ۳۵ درصد  افزایش خواهد یافت. اعتقاد به مالیات کم یا صفر درصد از سود سرمایه اغلب به طرفداران اقتصاد طرف عرضه نسبت داده شده است.  از لحاظ سیاسی لوکاس یک لیبرال است. چرا که در جواب خبرنگاری که در سال ۱۹۸۲ از او پرسید «آیا بی‌عدالتی اجتماعی وجود دارد؟»، پاسخ داد: «بله، مطمئناً. دولت با بی‌عدالتی اجتماعی گره خورده است.» و در سال ۱۹۹۲ زمانی که خبرنگار دیگری از او درباره حدود دخالت اقتصادی پرسید، پاسخ داد: «در سیاست اقتصادی، حدود هیچ‌گاه تغییر نمی‌کنند. مساله همواره مرکانتیلیسم، بازار آزاد و مداخله دولت در مقابل بازار آزاد است.
نشانی مطلب در وبگاه انجمن علمی اقتصاد شهری ایران:
http://iuea.ir/find-1.662.1388.fa.html
برگشت به اصل مطلب